نشونی

مردم زیادند و پر توقع؛ و خدا یکی است و سریع الرضا، پس تو او را راضی کن، دیگران چیزی نیستند.

نشونی

مردم زیادند و پر توقع؛ و خدا یکی است و سریع الرضا، پس تو او را راضی کن، دیگران چیزی نیستند.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بزرگان» ثبت شده است

زیاد سخت نیست ..

گاهی فکر می کنی برای رسیدن به آن مقاصد اعلا باید به فکر اعمال آن چنانی بود، در صورتی که وقتی در سیره ی بزرگان دقیق می شوی، می بینی آن ها با رعایت همین کارهای کوچک به آن مقاصد بزرگ رسیده اند.



 »فردی بودکه خودش نور داشت و مثلاً جایی که می خواست برود آدرس نمی گرفت و با نوری که داشت آن را پیدا می کرد. یک بار خدمت آقای انصاری رسید و خیلی گریه کرد، می گفت: من چه کار کنم مثل شما آدم شوم؟ ایشان فرمودند: برو جلوی زبانت را بگیر. »

و یک حکایت دیگر:

« یک بار شخصی به نام عاشق زین العابدین خدمت آقای انصاری رسید و دستور خواست، آقا فرمودند برو روزه بگیر. آدم خیلی ساده ای هم بود. گفت: نمی توانم، آخر گرسنه ام می شود. یعنی ، سلوکش در همین نخوردن بود، چون خیلی به خوراک حریص بود و برای همین نتوانست دستور العمل آقا را انجام بدهد.« 

آری برای ما هم چه بسا همین امور پیش پا افتاده و ساده است که غل و زنجیر وجودمان شده و دست و پایمان را بند زمین کرده و الا راه آسمان برای پیمودن است.

 

منبع : کتاب سوخته


پرهیز از اهل قیل و قال


او بیشتر دوست داشت در حال خودش باشد. اهل بحث نبود و از آن دوری می کرد.


آقای اسلامیه می گوید :

« یک بار عده ای از تهران آمده بودند همدان خدمت آقا. آنها نشستند و شروع کردند به بحث کردن و یکی از آقایان گفت: الان آقا می آیند و جواب را از خودشان می گیریم. آقای انصاری تشریف آوردند و دو زانو نشستند سر جای خودشان و در همان حالت سکوت مخصوص خود بودند. یکی از آقایان گفت: آقا این بحث مطرح بود و ما می خواستیم جوابش را از شما بشنویم، در همان حال ایشان فرمودند: من حال بحث ندارم   « .
یعنی بعضی ها هستند که کارشان فقط بحث کردن است و اهل راه رفتن نیستند .شاید اومی خواست با سکوتش بالاترین جواب ها را بدهد که:


سر غیب آن را سزد آموختن
کـو ز گفتن لب تواند دوختـن
درخور دریا نشد جـز فهم آب
فهم کن والله اعلم بالصـواب


منبع : کتاب سوخته


اخلاص


حضرت علامه ذوالفنون آیت الله حسن زاده آملی (حفظه الله):

منقول است که مرحوم حاجی سبزواری (رحمه الله) برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.

نزدیک منزل بیمار که رسید برگشت و نرفت.

اطرافیان پرسیدند: آقا چرا تا اینجا آمدید و حالا برمی گردید؟

 آقا جواب داد: که خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است. حالا برمی گردم تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و تنها برای خدا به عیادت بیمار بیایم.


اولین و آخرین گامِ آدمیت

شرع چـون کیـل و تـرازو دان یقـیـن
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین



اولین توصیه ی شیخ محمد جواد انصاری همدانی برای سالک و برای هر که میخواهد دستورالعملی بگیرد، رعایت حریم شرع و واجبات بود. انجام واجبات و ترک محرمات به عبارتی اولین و آخرین قدم سلوک است و بعد از آن اگر تشخیص می دادند کسی واقعا این مسائل را رعایت می کند، کم کم ابواب معرفتی را برایشان باز می کردند.

استاد کریم محمودحقیقی درباره ی اهتمام آقای انصاری به رعایت حریم شرع می گویند: «آیت الله نجابت می فرمودند : در سفری که آیت الله شهید دستغیب به همدان داشتند، یک عبا برای آقا هدیه برده و آن را روی طاقچه گذاشته بودند. سال دیگر که دوباره به همدان می روند، می بینند آن عبا درست در همان جایی است که خودشان گذاشته بودند. می پرسند: آقا؛ عبا اندازه تان نبود؟ به درد نمی خورد؟ آقا می فرمایند: شما که نگفتی این را برای من آوردی، مطمئن نبودم برای من است... تا این اندازه مقید به شرع بودند«.

او که خود تا این اندازه در رعایت حریم شرع محتاط است، به شاگردان هم همین توصیه را دارد. استاد کریم محمودحقیقی ادامه می دهد: «اولین روزی که بنده خدمت آقای انصاری رسیدم، به دست و پایشان افتادم و التماس و گریه ی زیادی کردم که آقا چه کار کنم آدم شوم؟ ایشان با یک لبخندی فرمودند: کاری ندارد! هر چه خدا گفته بکن، بکن. هر چه خدا گفته نکن، نکن«.


منبع : کتاب سوخته


این گونه باید مطیع والدین بود ...



 آیت الله قوچانی نقل می کنند: «همان موقع که آقای بهجت در نجف مشغول تحصیل و تهذیب نفس هستند، عده ای که مطالب عرفانی را قبول نداشتند نامه ای برای پدر آقای بهجت می فرستند و در مورد ایشان بدگویی می کنند و می گویند ممکن است فرزندت از درس و بحث، خارج شود. پدر بزرگوار ایشان نامه ای برای آقای بهجت می نویسد که من راضی نیستم جز واجبات عمل دیگری را انجام دهی، حتی راضی نیستم نماز شب بخوانی.»

 آقای بهجت می فرماید: «وقتی نامه ی پدرم به دستم رسید، خدمت آقای قاضی (ره) رسیدم و نامه را به ایشان نشان دادم، ایشان فرمودند: شما مقلد چه کسی هستید؟ گفتم: من مقلّد آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی (ره) هستم. ایشان فرمودند: باید بروی از مرجع تقلیدتان بپرسید. من نزد آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی (ره) رفتم و از ایشان کسب تکلیف کردم، ایشان فرمودند: باید حرف پدرت را اطاعت کنی.»

 از آن موقع به بعد آقای بهجت چیزی نمی گویند و در سکوت مطلق فرو می روند و حتی برای خرید، از خادم مدرسه تقاضا می کنند تا این کار را برای ایشان انجام دهد؛ چرا که سخن گفتن از واجبات نیست و کار مباحی می باشد. ایشان گاهی اوقات اجناس مورد نیاز خود را روی کاغذ می نوشتند و به مغازه دار می دادند. ایشان خیلی کم در کوچه و خیابان رفت و آمد می کردند و تمام این کارها به خاطر این بود که می خواستند از یک دستور پدرشان اطاعت کنند. اما خداوند راه را کوتاه می کند چون برای خدا حرف پدر را اطاعت می کند.

 دیگر بزرگان نیز نقل می کنند که: «آقای بهجت، بهجت نشد مگر این که عبا را سر می کشیدند و به درس می رفتند و بر می گشتند تا مبادا با کسی برخورد کنند و حرف بزنند؛ چون دستور پدرش این بود.»


منبع: کتاب پرده نشین